کلید
بر میز کافه جامانده است
مرد
مقابل خانه جیب هایش را می گردد

آینده
در گذشته جا مانده است
گروس عبدالملکیان

این ور شهر هم خبری نیست پسر یا خودآموز نصب روشنفکری بر آدمیزاد

سی و دو سال بعد از اولین کافه نشینی اش کماکان نشسته بود پشت میز کافه ای
این بار فرض کنید در بالای شهر.مثلا شوکا.تا هفت سال پیش ترش در مرکز شهر.مثلا کافه خیابان کریمخان.بیست و پنج سال قبل تر از آن در جایی در خیابان نادری .مثلا کافه نادری.
می گویم :"نیامدند؟
می گوید :"هنوز که نه
یک سیگار پیچ.یک دفتر یادداشت.یک خودنویس پارکر.یک فنجان قهوه.یک قبرستان گور دسته جمعی از سیگار هایی که زندگی شان به پای او سوخت.و اگر سی و دو سال بعد یعنی در همین هفته ای که گذشت نگاه کنی یک گوشی تلفن همراه که هرگز زنگ نخورده روی میزش است
می گویم:"نیامدند هنوز؟
می گوید:"دیر نمی شود
در کافه نادری موهایش را مثل هیپی ها درست می کرد.هفت سال پیش در کافه کنج دم اسبی می بستشان.حالا در حوالی شوکا سرش را تراشیده است .کت چرمش را در آورده,مستور به یک پالتو و شال گردن شده است
می گویم:"چه شد پس؟نیامدند؟نیامدند تا کشفت کنند؟
بلند می شود.ملحقاتش را از روی میز بر می دارد و از کافه بیرون می رود
دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند_پوریا عالمی

همیشه دیر میرسم

چهارشنبه ای که گذشت تولد دوستی بود که دوستیشو جاهای زیادی نشون داده بود
اما ما آدم ها خیلی فراموش کاریم هایپ خودتم خوب میدونی…ا
گرچه دیگه خیلی بیات شده واسه اینجا
اما تولدت مبارک
با آرزوی بهترینا از ته دل