سی و دو سال بعد از اولین کافه نشینی اش کماکان نشسته بود پشت میز کافه ای
این بار فرض کنید در بالای شهر.مثلا شوکا.تا هفت سال پیش ترش در مرکز شهر.مثلا کافه خیابان کریمخان.بیست و پنج سال قبل تر از آن در جایی در خیابان نادری .مثلا کافه نادری.
می گویم :"نیامدند؟
می گوید :"هنوز که نه
یک سیگار پیچ.یک دفتر یادداشت.یک خودنویس پارکر.یک فنجان قهوه.یک قبرستان گور دسته جمعی از سیگار هایی که زندگی شان به پای او سوخت.و اگر سی و دو سال بعد یعنی در همین هفته ای که گذشت نگاه کنی یک گوشی تلفن همراه که هرگز زنگ نخورده روی میزش است
می گویم:"نیامدند هنوز؟
می گوید:"دیر نمی شود
در کافه نادری موهایش را مثل هیپی ها درست می کرد.هفت سال پیش در کافه کنج دم اسبی می بستشان.حالا در حوالی شوکا سرش را تراشیده است .کت چرمش را در آورده,مستور به یک پالتو و شال گردن شده است
می گویم:"چه شد پس؟نیامدند؟نیامدند تا کشفت کنند؟
بلند می شود.ملحقاتش را از روی میز بر می دارد و از کافه بیرون می رود
دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند_پوریا عالمی